توجه توجه این کار خودمه
دخترک با اضطراب چشمهایش را باز کرد ته دلش آرزو کرد ای کاش هیچ وقت صبح نمی شد،ای کاش ماه وستاره ها واسه همیشه ی همیشه تو دل آسمون دیده می شدند،ای کاش می شد زمان را به وقت آرامش نگه داشت........
به وقت سکوت......
از صداهای دور و برش بیزار بود انگار با پتک محکم به سرش می کوبیدند،دخترک بلند شد اما رمقی واسه قدم برداشتن نداشت خسته بود خیلی.......
رفت جاییکه اگه تنها نیست لااقل آدمای دور و برش غریبه باشند......
نشت و زد زیر گریه آرام و بی صدا.......نفس کم آورد..........به هق هق افتاد،ولی دلش آروم نشد با خودش گفت یعنی از این همه بنده ی خدا یکی نیست که به من کمک کنه؟؟؟؟؟؟
چشمهایش را بست....فقط باید از خدا توقع داشته باشی
.......فقط خدا.......چشمهای پر از اشکش را به آسمون دوخت و گفت:ولی خدایا من....من دستام کوچیکه ....خیلی کوچیکه من که دستام به تو نمی رسه.....
نظرات شما عزیزان: